این کتاب را بشنوید چون…
نویسنده در این کتاب تاریخ تحول جامعه سرمایهداری به مارکسیسم در روسیه را به تصویر کشیده است.
این کتاب را توصیه میکنم به…
این کتاب را به جوانانی توصیه میکنم که نمیخواهند راه پدرانشان را بروند و در واقع به دنبال تحول فکری خودشان هستند.
این کتاب به ما کمک میکند که…
این کتاب روایتی به غایت زیبا و متأثر از تغییرات اجتماعی در روسیه است. در این کتاب نویسنده که از زبان اول شخص سخن میگوید، از مواضع مظلومانه میسیل شخصیت اصلی داستان، حمایت میکند؛ البته پایان غمباری در داستان وجود دارد. چخوف در این کتاب نتیجه محتوم یک تغییر نسل در روسیه را به نمایش میگذارد و از همان زمان خیلی سربسته پایان کمونیزم را پیشبینی میکند.
این پاراگراف از کتاب را خیلی پسندیدم…
«…دلم برای دوبچینا نمیسوخت. دلم برای عشقم که گویی پاییزش از راه میرسید میسوخت. چه شادی عظیمی است که کسی را دوست بداری و او نیز دوستت بدارد و چقدر وحشتناک است که حس کنی در حال سقوط از آن برج بلند هستی!
ماشا روز بعد حوالی عصر از شهر برگشت. او از چیزی ناراضی بود ولی در موردش حرفی نزد. فقط پرسید: چرا همه پنجرهها بستهاند؟ اینطوری آدم خفه میشود. من هم دو تا از پنجرهها را باز کردم. هیچکدام اشتها نداشتیم. اما نشستیم و شام خوردیم.
همسرم گفت: برو دستهایت را بشوی. بوی بتونه میدهی. او مجلات مصور جدیدی از شهر آورده بود …» ص ۱۰۱۸
از یک تا ۵ به این کتاب ۵ ستاره میدهم
البته یک جوان اگر این کتاب را بخواند نباید افسرده شود و دقیق و آگاهانه آن را به پایان برساند.