برخی ابله را بهترین اثر خلق شدهٔ داستایفسکی میدانند. این کتاب نخستین بار در سال ۱۸۸۷ به زبان انگلیسی برگردانده شد. ابله، نخستین بار در سال ۱۳۳۳ هجری خورشیدی توسط مشفق همدانی به زبان فارسی ترجمه شد. یکی از ترجمههای این رمان به فارسی، اثر سروش حبیبی است که نشر چشمه آخرین ویراست آن را در سال ۱۳۹۸ به چاپ رساندهاست. ترجمهٔ مهری آهی از این کتاب نیز چند دهه پس از درگذشت این مترجم، در ۱۳۹۵ توسط انتشارات خوارزمی منتشر شد.
نوشتن ابله
داستایفسکی، نوشتن ابله را در سپتامبر ۱۸۶۷، در سوئیس آغاز کرد. در آن زمان، او با همسر دومش، آنّا گریگورییِونا، برای در امان ماندن از طلبکاران به خارج از روسیه سفر کرده بود. داستایفسکی در آن زمان دچار اعتیاد شدید به قمار بود، و اغلب هم آنقدر بازی می کرد تا تمام پولش را می باخت. در آن زمان، داستایفسکی و آنّا دچار فقر شدید بودند و اغلب وام می گرفتند یا وسایلشان را گرو می گذاشتند. فقر تا جایی ادامه یافت که آنها پنج بار از محل اقامتشان بیرون شدند و تا پیش از پایان یافتن رمان در ژانویه ۱۸۶۹، داستایفسکی و آنّا بین چهار شهر مختلف در سوئیس و ایتالیا نقل مکان کردند. در این میان، واقعۀ دیگری زندگی را بر فیودور و آنّا بسیار تلخ تر کرد: سوفیا، اولین فرزند آن دو، هنگامی که فقط سه ماه داشت، در مِه ۱۸۶۸ از دنیا رفت. فیودور از مرگ دخترش احساس گناه شدیدی می کرد، و حتی خود را در مرگ او مقصر می دانست.
خلاصه داستان
پرنس میشکین، آخرین فرزند یک خاندان بزرگ ورشکسته، پس از اقامتی طولانی در سوئیس برای معالجهٔ بیماری، به میهن خود بازمیگردد. بیماری او رسماً افسردگی عصبی است ولی در واقع میشکین دچار نوعی جنون شدهاست که نمودار آن بیارادگی مطلق است. به علاوه، بیتجربگی کامل او در زندگی، اعتماد بیحدی نسبت به دیگران در وی پدیدآورد. میشکین، در پرتو وجود راگوژین، همسفر خویش، فرصت مییابد که نشان دهد برای مردمی واقعاً نیک، در تماس با واقعیت، چه ممکن است پیش آید. راگوژین، این جوان گرم و روباز و با اراده، به سابقه هم حسی باطنی و نیاز به ابراز مکنونات قبلی، در راه سفر سفره دل خود را پیش میشکین، که از نظر روحی نقطه مقابل اوست، میگشاید. راگوژین برای او عشق قهاری را که نسبت به ناستازیا فیلیپونیا احساس میکند بازمیگوید. این زن زیبا، که از نظر حسن شهرت وضعیت مبهمی دارد، به انگیزه وظیفهشناسی، نه بی اکراه، معشوقه ولی نعمت خود میشود تا از این راه حقشناسی خود را به او نشان دهد. وی، که طبعاً مهربان و بزرگوار است، نسبت به مردان و بهطور کلی نسبت به همه کسانی که سرنوشت با آنان بیشتر یار بوده و به نظر میآید که برای خوار ساختن او به همین مزیت مینازند نفرتی در جان نهفته دارد. این دو تازه دوست، چون به سن پترزبورگ میرسند، از یکدیگر جدا میشوند و پرنس نزد ژنرال یپانچین – همسر یکی از خویشان دورش – میرود به این امید که در زندگی تازه ای که میخواهد آغاز کند پشتیبانش باشد…